دوباري ولنتاين رسيد و دختركت به فكر كادو هايي بود كه گرفته بود ولي ديگر هيچ لذتي برايش نداشت هيچ ذوقي براي باز كردنشان نداشت انگار عادي شده بود نميدانست چرا مثل بار اول نبود ديگر قند در دلش اب نميشد ديگر معني اين روز را نميفهميد حس ميكرد گمشده اي دارد به سراغ وسايلش رفت يك ساعت ارزان قيمت را از داخل وسايل بيرون كشيد نميدانست چرا ولي ميدانست اين ساعت تمام زندگيش است.همان ساعتي كه از كسي گرفته بود كه بازيچه ي دخترك نبود عشق دخترك بود.....
انسان يك بار عاشق ميشود و ديگران بازيچه هايي هستند كه اسم عشق روي ان ها گذاشته ميشود...