با سلام
به وبلاگ ( آخرین قسمت ) خوش آمدید
نگذار هركسي از راه رسيد با
ساز دلت تمرين نوازندگي كند...!
خُــــدایـــآ!
بیـــا قَـــدَمـــ بِـــزَنیمــ
... سیـــگآر از مَــن! بـــــآران از تــــو!
زمین به مرد بودنت نیاز داره …
مرد باش . مردونه حرف بزن . مردونه بخند . مردونه عشق بورز …
مردونه گریه کن ، مردونه ببخش ….
مرد باش ، نه فقط باجسمت ، بانگاهت ، با احساست ، با آغوشت …
مردباش و هیچوقت نامردی نکن
مخصوصا برای کسی که به مردونگیت تکیه کرده و باورت کرده مرد باش...
اون لـَحــظه کـه میپـُرسـه خوبــے ؟
پـَنـج خـَط تـایپ میکـُنے ولــے بجـاے
" Enter "
هــَمـه روپـاکـــ میکـُنـے ومینـِویسـے خوبـَم ... تـوچــطورے ؟
خيانت واژه ی تلخی ست ، حقیقتی زهرآگین ،
فرود دشنه، پی در پی ، بر پیکره ی دوستت دارمها ،
هرگز تبرئه ای نیست
آنکه را که را چنین به کشتن قلب آهنگین عشق برخاست و دلی را که پژمرد
امروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم.
ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.انها همسايه ديوار به ديوار يگديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدهي هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود.
7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.
دو سه روز بود که برف سنگيني داشت مي باريد منصور كنار پنچره دانشگاه ايستا ده بود و به دانشجوياني كه زير برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه مي آمدند نگاه مي كرد. منصور در حالي كه داشت به بيرون نگاه مي كرد يك آن خشكش زد ژاله داشت وارد دانشگاه مي شد. منصور زود خودشو به در ورودي رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با ديدن منصور با صدا گفت: خداي من منصور خودتي. بعد سكوتي ميانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودي جديدي ژاله هم سرشو به علامت تائيد تكان داد. منصور و ژاله بعد از7 سال دقايقي باهم حرف زدند و وقتي از هم جدا شدند درخت دوستي كه از قديم ميانشون بود بيدار شد . از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همديگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبديل شد به يك عشق بزرگ، عشقي كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا مي داشت
یه دل زخمی,تکیه به شونه های یه دیوار
تنها نقطه ی روشنش شده آتیش رو سیگار
دلت شکسته میدونم ولی به روت نیار
همیشه پاییز نیست یه روزی میرسی به بهار
اشکاتو پاک کن,بالا سرت خدایی ام هست
وقتی میرسی به چیزی ترس جدایی ام هست
وقتی داد زدم که آسمون یه دل زار داشت
روزای بد میره به خوبیا امیدوار باش
آرامم...
مثل جنگلی ک نیمی از
آن را آتش سوزانده و بقیه آن را موریانه ها خورده اند!
دیگر نگران ظلم تبر نیستم...
یک خط در میان گریه میکنم،
حالا دیگر
شانههایم صبورتر شدهاند
و با هر تلنگری که گریه میزند
بیجهت نمیلرزند!
انگار دیگر هیچ اتفاقِ عاشقانهای
از چشمهایم نمیافتد
و پاییزِ من
اتفاق زردیست
که میتواند
ناگهان در آغوشِ هر فصلی بیفتد!
حالا تو هی به من بگو
بهار میآید...
گرگ ها خاطرشان هست که آهوی منی.
نترس ؛ رفت … دیگر اسمش را رویت نمی نویسم
هر دو خواسته یا ناخواسته زیر پا له میشوند
سر کلاس درس معلم پرسید: هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟
هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید ، بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و گفت: لنا جان تو جواب بده دخترم ، عشق چیه؟
لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت: عشق؟
دوباره یه نیشخند زدو گفت: عشق...
ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟
معلم مکث کردو جواب داد: خوب نه ولی الان دارم از تو می پرسم
لنا گفت: بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید
من شخصی رو دوست داشتم و دارم ، از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه.
گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...
من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای قشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ، ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم
من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن ، عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی ، عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی ، عشق یعنی از هر چیزو هر کسی به خاطرش بگذری
اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشقه من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت
پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشقه منو بزنه ولی من طاقت نداشتم ، نمی تونستم ببینم پدرم عشقه منو می زنه.
رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن ، خواهش می کنم بذار بره
بعد بهش اشاره کردم که برو ، اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اون طرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو... و اون رفت و پدرم من رو به رگبار کتک بست
عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راحتیش تحمل کنی
بعد از این موضوع عشقه من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و از اون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود:
لنای عزیز همیشه دوستت داشتم و دارم ، من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم ، منتظرت می مونم ، شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم
خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش
دوستدار تو(ب.ش)
لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کرد و گفت: خوب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود
معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت: آره دخترم می تونی بشینی
لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شد و گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان
لنا بلند شد و گفت: چه کسی؟
ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان
دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن ، پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتاد و دیگه هم بلند نشد
آره لنای قصه ی ما رفته بود ، رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...
لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود
وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم
قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...
*
وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از
این که منو از دست بدی وحشت داشتی
*
وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و
گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه
*
وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه
راستی راستی دوستم داری
.بعد از کارت زود بیا خونه
*
وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم
تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان
وقت اینه که بری
تو درسها به بچه مون کمک کنی
*
وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که
بافتنی می بافتی
بهم نکاه کردی و خندیدی
*
وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند
زدی...
*
وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی
صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50
سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم
بود
*
وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد
اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری
به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
اون دیگر صدایت را نخواهد شنید
سلامتي پسري كه يه روزعاشق شد
سلامتي دختري كه يه روزعاشق شد
سلامتي پسري كه هيچي كم نذاشت
سلامتي دختري كه اندازه يه نگاه خيانت نكرد
سلامتي عشق پاكشون
سلامتي اون همه خاطره هاوديونه بازيا
سلامتي شب بيدارياواس ام اس بازيهاي شبونه
سلامتي دوستي كه زيرآب پسرروبه دروغ زد
سلامتي دختري كه حرف دوست مثل خواهرشوباوركرد
سلامتي دختري كه بي خبرخطش خاموش شد
سلامتي اون قسمها ودوستت دارم ها كه هيچ وقت تحويل داده نشد
سلامتي پسري كه هرچه قدرقسم خوردوخواهش كرداثري نداشت
سلامتي دختري كه باچشماي خيس به پسرگفت ازت بدم مياد
سلامتي پسري كه رفت خدمت تازودبره خواستگاري
سلامتي روزي كه پسر به جشن عقد عشقش دعوت شد
سلامتي اون شب
سلامتي اون دوستايي كه بخاطراون پسربغض داشتند
سلامتي پسركه خنديدتاجشن عشقش خراب نشه
سلامتي اون خنده زوري
سلامتي عروسي كه خوشكل شده بود
سلامتي دامادي كه جاي پسرروگرفته بود
سلامتي عاقدي كه اومد
سلامتي شناسنامه ها
سلامتي بغض پسر
سلامتي باراول
سلامتي بغض پسر
سلامتي باردوم
سلامتي بغض پسر
سلامتي بارآخر
سلامتي پلاك زنجيري كه پسرواسه زيرلفظي گرفته بودوتوجيبش موند
سلامتي زيرلفظي كه يكي ديگه داد
سلامتي پسركه هنوزاميد داشت به عشقش برسه
سلامتي اجازه بزرگترا
سلامتي*****بله****
سلامتي بغض پسر
سلامتي چشم خيس دوستا
سلامتي اون حلقه كه جانشين حلقه پسرشد
سلامتي اون شب
سلامتي ماشين عروس
سلامتي دختر كه به جاي عشقش توبغل يكي ديگه جاگرفته
خواستن همیشه توانستن نیست
گاهی. فقط...
داغ بزرگیست که تا ابد بر دلت می ماند
خستــه ام
مثـل درخت ســروی کـه
سـالها در برابر طوفــان ایستــاد
و روزی کـه بـه نـسـیـم دل داد
شــکـسـت.
درد می كشد بُغض ،
وقتی اَشك هم ؛
آرامَش نمی كند
کل اسم های تو موبایلم رو به اسم تو تغییر دادم . . .
باتوهمه رنگهاي اين سرزمين مرانواميكند
باتوآهوان اين صحرادوستان همبازي من اند
باتو، کوه ها حامیان وفادار خاندان من اند
باتو، زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند
من نه عاشق بودم
نه محتاج نگاهي كه بلغزدبرمن
من خودم بودم ويك حس غريب
كه به صدعشق وهوس مي ارزيد
وقتي حواسيب ممنوعه روچيد
گناه بوجودنيومد
اون روزيه قدرت جديدبوجوداومد
كه بهش نافرماني مي گن!!!!!
عشق درلحظه اي پديدمي آيد.دوست داشتن درامتدادزمان.اين اساسي ترين تفاوت ميان عشق ودوست داشتن است
عشق سپيده دم ازدواج است وازدواج شامگاه عشق
آری آغازدوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگرنیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
چقدرسخته روزی صدباراونوببینی وجرءت ش رونداشته باشی بهش بگی دوسش داری.
چقدرسخته که همیشه جلوی چشمات باشه ولی اونقدربی اراده باشی که حتی نتونی توچشماش نگاه کنی.
اونقدرکم جرئت باشی که فقط خیالاتت بهت اجازه بدند که بهش بگی دوستش داری ووقتی ازخیالات بی خودت بیرون اومدی میفهمی که چقدر احمقانه زندگی میکنی
حالا سخت ترازاون اینه یه روز دستاش رو تودستای یکی دیگه ببینی واون وقت فقط بتونی حسرت بخوری . وبعدازچندسال باباننت واسه ی جلوگیری از دیوانگیت واداربه ازدواجت کنند
وسالهای سال مجبورباشی ادای آدمهای خوشبخت رودربیاری
هیچ کسی تنهایی ام راحس نکرد
لحظه های ویرانم راحس نکرد
تنتهایی رادوست دارم زیرابی وفانیست
تنتهایی رادوست دارم زیراعشق دروغی درآن نیست
تنهایی رادوست دارم زیرا تجربه کردم
تنهایی رادوست دارم زیراخداوند هم تنهاست
تنهایی رادوست دارم زیرا.....
درکلبه تنهایی درانتظارخواهم گریست وانتظارکشیدنم راپنهان خواهم کرد....
شاید درسکوتی شاید درشبی سردو بارانی.
تعداد صفحات : 2
این وبلاگ برای گفتن درد دل هایمان ایجاد شده تا یکمی از دردهامون کم بشه اگه خواستین تو این وبلاگ نویسنده باشین خبرم کنین ..❤.....❤.....❤...❤.
با سلام
از عاشقانی که اشتیاق به
نویسندگی در این وبلاگ را دارند
دعوت به عمل می آید تا ما را در
مدیریت این وبلاگ همراهی کنند.
.
.
.
تبلیغات شما در وبلاگ ما
درخواست های خود را با ما در میان بگزارید
تبلیغات شما در اینجا